مجوز های ارسال و

برچسب(بازی تفکر مخفی) نمایش پست ها با

94. پس تصویر تیز

تصویر
94. تصویر تیز --- "آن چاقو به آرامی به سمت من می رفت. نور را منعکس می کرد و رینکو روی تخت دراز کشیده بود و سعی کردم بدنم را صاف کنم." ، اما ماهیچه های بدنم سفت شده بود و نمی توانستم حرکت کنم. ترس او را فرا گرفت و به او احساس کرد که انگار خودش نیست. در آن لحظه، خاطرات او در یک لحظه به او بازگشت - و آن خاطرات به نوعی با واقعیت همپوشانی داشت. *** زندگی رینکو یک زندگی عادی بود و او احساس امنیت را در برنامه روزانه خود پیدا کرد. هر روز صبح درست با طلوع خورشید از خواب بیدار می شوم، قهوه داغ می نوشم و رمان می خوانم و به سر کار می روم. او به عنوان ویراستار در یک شرکت انتشاراتی کار می کرد و هر روز دست نوشته های زیادی می خواند. هر بار که رینکو با تیزی و ظرافت نوشته تماس می گرفت، احساس رضایت می کرد. با این حال، یک روز، یک دست نوشته عجیب به او تحویل داده شد. عنوان "پس از تصویر تیز" بود - عنوان ناخودآگاه علاقه او را برانگیخت و او نتوانست دست‌نوشته را باز کند. این دست نوشته داستان زنی بود که توسط کسی تعقیب می شد و بدون پایانی می گریخت. با این حال، با پیشرفت داستان، داستان و واقعیت به تدریج محو می‌شوند و رینکو متوجه می‌شود که اتفاقاتی که او تجربه می‌کند به طرز وحشتناکی شبیه خاطرات خود رینکو است. «آیا این... درباره من است؟» وقایعی که در متن شرح داده شد دقیقاً مشابه آسیب های گذشته او بود و هر چه بیشتر می خواند وحشتش بیشتر می شد. آنچه وهم آورتر از همه بود این بود که به نظر می رسید این داستان آینده او را پیش بینی می کرد. سپس، در پایان داستان، تصویری از قهرمان داستان که در گوشه ای از اتاق کوچکی گرفته شده بود و مردی با چاقویی در دست به آرامی او را به گوشه می کشید، نمایان شد. این توصیف به رینکو حس قوی دژاوو داد. در آن لحظه، او به یاد خوابی افتاد که بارها و بارها در گذشته دیده بود. دقیقاً منظره ای شبیه آن صحنه بود. "به هیچ وجه..." رینکو متقاعد شده بود که این تصادفی نیست. آن شب او در اتاقش را قفل کرد و در را قفل کرد. با این حال، مضامین دستنوشته بارها و بارها در سرش پخش شد و از ترس به خواب رفت. *** وقتی شب دیر شد، رینکو با صدایی از خواب بیدار شد. یک نفر در خانه بود بی سر و صدا بلند شد و با دقت گوش داد قلبش آنقدر می تپید که نزدیک بود به گلویش بپرد و تمام بدنش خیس عرق شده بود. رینکو با شنیدن صدای قدم هایی که از آن طرف در می آمد نفس نفس زد. صفحه آخر دست نوشته در ذهنم سوخته است و نمی توانم آن را رها کنم.

93. به صفحه خیره شوید

تصویر
93. از طریق صفحه نمایش "هی، آساکو" اخیراً احساس می کنم که دارم به گوشی هوشمندم نگاه می کنم حتی در رویاهایم. ' آنها در زندگی روزمره خود تقریباً هیچ احساسی نداشتند. همه چیز در مورد نمایشگر جلوی من بود. به نظر می رسید حتی نور صبحگاهی در آن سوی پرده های اتاق وجود دارد. قبل از اینکه بفهمند، فراموش کرده بودند که چگونه با بدن خود احساس کنند. هیچ کس به یاد نمی آورد چه زمانی این اتفاق افتاد. با این حال، از همه انتظار می رفت که "کارآمد" و "هموار" زندگی کنند و نمایش ها شروع به "کنترل" آگاهی آنها کردند. هیچ تفاوتی با کدو تنبل هایی که در یک مزرعه چیده شده بودند و فقط برای رشد وجود داشتند، نداشت. یک روز، آساکو به این فکر کرد که کجاست. آیا من "واقعا" در اینجا وجود دارم یا فقط بخشی از داده ها هستم؟ او به دوربین کامپیوترش نگاه کرد و متوجه شد که چیزی پشت آن وجود دارد. با این حال، آن "چیزی" ظاهر نشد. یک شب، آساکو طبق معمول به رختخواب رفت و گوشی هوشمند خود را برداشت. اما آن شب، چیزی در صفحه نمایش متفاوت به نظر می رسید. احساس می‌کردم که «خودش» داخل صفحه گیر افتاده است. آساکو با صدای بلند پرسید: "من اینجا هستم؟" گوشی هوشمند را روی گوشش فشار داد. احساس می کردم چیزی در مغزم واکنش نشان می دهد، اما نمی دانستم چیست. در آن لحظه، او داستان ماشین تجربه نوزیک را به یاد آورد. اگر او بتواند در این صفحه به احساس خوشبختی ادامه دهد، آیا این بهتر از زندگی در زندگی واقعی است؟ او از خود پرسید. آساکو نتوانست به این سوال پاسخ دهد. من فقط چشمانم را بستم و هنوز گوشی ام را در چنگ انداختم. و لحظه ای که همه چیز تاریک شد، احساس کرد چیزی اشتباه است. «این اتفاق نمی‌افتد...» تلفنش را دور انداخت و چشمانش را باز کرد. اما در آن زمان همه چیز دیگر دیر شده بود. "آساکو" در نمایشگر منعکس شد. او خودش روی پرده حضور پیدا کرد. روز بعد، آساکو ناپدید شد. دوستان به جستجوی او ادامه دادند، اما نتوانستند او را پیدا کنند. با این حال، تنها گوشی هوشمند او روی تخت باقی مانده بود. و لبخند آساکو کمرنگ روی صفحه گوشی هوشمند منعکس شد. "آیا ما واقعا "اینجا" هستیم؟

92. تله حافظه

تصویر
92. تله حافظه در جنگل تاریک، او ایستاد. مه غلت می زند، و من به نور کوچکی که از میان درختان عبور می کند نگاه می کنم. در آن لحظه صدای عمیقی در گوشم زمزمه می کند. "این انتخاب شماست. می توانید به عقب برگردید؟" او متوجه نمی شود، اما او قبلاً در یک تله افتاده است. نانا پشت میزش با خودش زمزمه کرد: امروز واقعاً سرم شلوغ است. او زنی 30 ساله است که در یک آژانس تبلیغاتی کار می کند. هر روز تکرار همان روال بود و روزها بدون تغییر خاصی ادامه می یافت. حتی با وجود اینکه مشغول کار بودم، متوجه شدم که «آیا این واقعاً کار درستی است؟» در اعماق سینه‌ام احساس سوزن سوزن شدن کردم، گویی به چیزی کشیده می‌شوم. یک روز نانا در یک کتابفروشی قدیمی با کتابی روبرو می شود. این کتاب قدیمی بود به نام «تله حافظه». کتابی که او به طور اتفاقی برمی‌دارد، کلید یک سرنوشت غیرمنتظره برای او می‌شود. آن شب، نانا کتاب را باز کرد و حتی بدون خواندن ورق زد. بالاخره یک سوال نظرم را جلب کرد. «اگر تمام خاطرات دستکاری شده باشد، آیا می‌توانی «حقیقت» کنونی خود را باور کنی؟» در حاشیه صفحه، به گونه‌ای ادامه یافت که انگار از دل نانا دیده شده است. "حافظه ممکن است تله ای برای کنترل شما باشد." نانا با این کلمات متحیر شد. آیا آنچه تا به حال به آن اعتقاد داشتم واقعاً «حقیقت» است؟ اضطرابی که در سینه ام می چرخید کم کم به ترس تبدیل شد. نانا با این سوال دچار وسواس شد و کم کم به حافظه خود شک کرد. خاطرات با دوستان، گفتگو با خانواده، به نظر می رسد همه چیز در آینه ای منعکس شده است. او هر روز شروع به جستجوی "خود واقعی" خود می کند، اما جستجو مانند یک پیچ و خم ادامه دارد. نانا نگران شد و یک روز تصمیم گرفت با بهترین دوستش میساکی مشورت کند. وقتی در کافه روبروی هم نشستیم، نانا با گیج دهانش را باز کرد. میساکی با لبخندی ملایم گفت: "هی، میساکی، خاطرات من درسته، درسته؟ چیزهایی از گذشته...و چیزهایی که الان دارم حس میکنم." "نانا، البته. زمانی که ما با هم گذراندیم، واقعی بود. چرا برایت مهم است، اما نانا هنوز شک داشت که نمی تواند تکان بخورد؟" "اما...اگه فقط من نبودم بلکه حافظه همه دستکاری شده بود؟ چی میشد اگه تایید میکردم و میساکی اخم کرد و ساکت شد؟" و او به آرامی جواب داد. «نانا، اگر در مورد آن فکر کنی، چه چیزی حقیقت دارد؟

91. دلیل هلاکت

تصویر
91. دلیل نابودی یوری در حالی که نمای تخریب را در مقابل چشمانش مشاهده می کرد، ایستاد. آسمان خاکستری پوشیده از انبوهی از آوار و بوی آهن سوخته بینی او را پر کرده بود و در اعماق قلبش فرو رفته بود. شیشه های بی شماری زیر پاهایم پخش شده بود و هر بار که روی پاهایم پا می گذاشتم صدای تندی می داد. تنها صدایی که در سکوت شنیده می‌شد، صدای ترقه‌ی دور آتشی بود که با نسیم خفیفی مخلوط شده بود. آن روز، یوری طبق معمول زندگی عادی داشت. او که در دفتری در مرکز شهر کار می‌کند، در حالی که با همکارانش صحبت‌های کوچکی می‌کند، کارش را انجام می‌دهد. فکر می کردم چیزی عوض نمی شود و این روزها ادامه خواهد داشت. با این حال، به تدریج احساس عجیبی در وجود او ایجاد شد که چیزی اشتباه است. همکارش ساتوشی ناخودآگاه زمزمه کرد: «این اواخر کارها به این راحتی پیش نمی رفت» و چیزی در قلب یوری گیر کرد. یوری که از حرف هایش مطمئن نبود پاسخ داد: "شاید، اما این لزوماً به این معنی نیست که چیز بدی است." احساس می کردم جریان روزهایم توسط چیزی هدایت می شود. به نظر می رسد بدون توجه به قصدم مسیر مشخصی را دنبال می کنم. کم کم او را به گوشه ای کشاند. یک شب او مردی را در خواب دید. مرد بدون بیان صحبت کرد. یوری نمی‌توانست به این سوال پاسخ دهد: «دلیل نابود کردن این دنیا را می‌دانی؟» چون هیچ وقت به دلیلش فکر نکردم. با این حال، سخنان مرد در ذهن او نقش بست و او را ناراحت کرد. روز بعد، یوری در شهر قدم می زد و به معنای آن رویا فکر می کرد. چرا باید دنیا نابود شود؟ دوستم ماری گفت: «چرا اینقدر به دلیل اهمیت می‌دهی؟» «آیا فقط زنده بودن برای ما کافی نیست، اگر بیش از حد به آن فکر کنیم، در نهایت خوشبختی را از دست خواهیم داد.» اما یوری به آن راضی نبود؟ چیزی او را عمیق تر تکان می داد. چند روز بعد، یوری یک افسانه شهری را می شنود. این بود که موجودی به نام "حاکم هیچ" همه چیز را دستکاری می کرد تا آنها را "ویران کند". لحظه ای که او این داستان را شنید، چیزی در درونش شکست. یوری مصمم شد و شروع به دنبال کردن ردپای حاکم کرد: «اگر این دنیا عمداً دستکاری می‌شود، باید حاکمش را پیدا کنیم و به آن پایان دهیم.» تمام اطلاعات را جمع آوری کنید و به تدریج به وجود آن نزدیک شوید. سرانجام به گوشه ای از ساختمان متروکه رسید. در آنجا ماشین های بی شماری غرش می کردند و پر از انرژی غیرقابل کنترل بودند. و بالاخره با حاکم رو در رو می شود. اما

90. سرقت باقی مانده

تصویر
90. دزدی باقیمانده "ایست کن!" یک چاقوی تیز در دستش بود و می خواست آن را به سینه حریفش بکوبد. چشمانش ترکیبی از خشم و ترس را در خود جای داده بود. مرد دیگر حالت دردناکی روی صورتش داشت و لبخند کمی زد. «پس، واقعاً فکر می‌کنی تمام شده است؟» صدای مرد با خنده‌ای خشک به نظر می‌رسید. زندگی روزمره مثل همیشه شروع شد. مارینا در حالی که از بوی قهوه صبحگاهی لذت می برد، با غیبت به مناظر بیرون از پنجره خیره می شد. یک منطقه مسکونی آرام، پرندگان غوغا می‌کنند و درختان کمی تکان می‌خورند. قرار بود همه چیز آرام و آرام باشد. با این حال، آن صلح ناگهان شکسته شد. در ورودی به طور اتفاقی باز شد و مردی ناشناس وارد خانه شد. چشمان تیزبین و هیکل خشن او فوراً حس احتیاط را در قلب مارینا کاشت. "تو اینجا چیکار میکنی؟" مارینا سعی کرد آرام بماند، اما احساس کرد ضربان قلبش تندتر شده است. "من همه چیز را بدون جا گذاشتن چیزی می گیرم." کلماتی که از دهان مرد بیرون آمد، ترس سردی را در دل او کاشت. پشت سرش، احساس ارعاب وجود داشت، گویی نیرویی نامرئی وجود داشت. "چی...؟" مارینا گیج شده بود و در موقعیتی قرار گرفت که درک آن دشوار بود. مرد به جای پاسخ دادن، همچنان بی صدا به او خیره شد. نور بی رحمانه ای در چشمانش بود که به نظر می رسید همه چیز او را می بیند. از آن روز به بعد زندگی مارینا کم کم به هم ریخت. در ابتدا فکر کردم این فقط تخیل من است. با این حال، این احساس که قطعا چیزی از من گرفته می شود روز به روز قوی تر می شد. پول در کیف پولش تمام شد، لوازم مورد علاقه اش را گم کرد و ارتباطش را با نزدیک ترین دوستانش قطع کرد. "چه اتفاقی می افتد؟" او نگران و ناامید به چهره خود در آینه نگاه کرد. اعتماد به نفس سابقش از بین رفته بود، فقط سایه ای از خستگی باقی مانده بود. یک شب ناگهان به یاد آورد. آن مرد گفت: من همه چیز را با خودم می برم و چیزی را پشت سر نمی گذارم. در آن لحظه چیزی که به ذهنش خطور کرد این بود که به تدریج او را از او می گیرند. "اگر به همین منوال ادامه یابد، همه چیز در مورد من از بین خواهد رفت..." او ترسیده بود، اما نمی دانست باید چه کند. با این حال، مارینا فرار را انتخاب نکرد. او می دانست که دزد در جایی در کمین است. به همین دلیل صبورانه منتظر ماند تا خودش را نشان دهد. وقتی شب فرا رسید و سکوت به خانه بازگشت، او تصمیم خود را گرفت.

89. نیستی وجود و عروسک خیمه شب بازی

تصویر
89. هیچی وجود و عروسک خیمه شب بازی اریکا در اتاقی تاریک ایستاده بود و باد سرد را حس می کرد. یک نفر در گوشش زمزمه کرد: تو تنها نیستی، نیستی وجودت را بدان. احساس کرد چیزی پشت سرش است و از ترس نمی توانست حرکت کند. وقتی برگشت، چیزی را دید که مانند عروسک در حال حرکت است و سعی می کند ذهنش را کنترل کند. صبح اریکا مثل صبح‌های دیگر بود، خورشید از لابه‌لای پرده‌ها می‌درخشید، بوی قهوه در هوا می‌آمد و زنگ هشدار به آرامی او را بیدار می‌کرد. فکر می کردم زندگی به روال عادی خود ادامه خواهد داد، اما آن روز، چیزی شروع به تغییر کرد. او در قلبش احساس ناراحتی می کرد و نمی توانست جلوی بزرگ شدن و بزرگ شدن آن را بگیرد. آپارتمان قدیمی او همیشه یک مکان امن بوده است، اما ناگهان چیزی اشتباه است. آن روز، پروژه جدیدی در شرکت اریکا اعلام شد. موضوع مطالعه «ماهیت هستی» بود. کار اریکا فکر کردن به مرزهای بین هوشیاری و ناخودآگاهی بود که برای او بسیار سخت بود. پس از شروع این کار، او شروع به تفکر عمیق در مورد وجود خود کرد. یک شب اریکا خواب عجیبی دید. او روی صحنه یک تئاتر بزرگ ایستاده است و هیچ کس در بین تماشاگران نیست. فقط او آنجاست با این حال، چیزی به شکل انسان روی صحنه وجود داشت. این موجود صورت نداشت و به نظر می رسید که توسط رشته های شفاف کنترل می شد. اریکا احساس ترس کرد، اما به حضور او نیز کشیده شد. دستش را دراز کرد و سعی کرد آن موجود را لمس کند، اما نخ ناگهان پاره شد و موجود در نیستی ناپدید شد. اریکا مصمم بود که این رویا را به واقعیت تبدیل کند. در تلاش برای غلبه بر ترسی که در رویاهایش احساس می کرد، شروع به کشف مرزهای بین ذهن خودآگاه و ناخودآگاه خود کرد. اواخر شب، او آزمایشی را به تنهایی در آزمایشگاه آغاز کرد. او هوشیاری خود را دنبال کرد و به تدریج تمام حس واقعیت را از دست داد. بالاخره احساس کرد کسی مثل یک عروسک خیمه شب بازی او را کنترل می کند. سپس به حقیقت وحشتناکی پی بردم. نیستی وجود فقط به معنای هیچ نبود، بلکه تنها راه رهایی از دستکاری توسط کسی بود. اریکا از خواب بیدار شد، اما نمی دانست کجاست. اطرافم با نور سفید احاطه شده بود و احساس امنیت عجیبی داشتم. اما دوباره صدا در گوشم زمزمه کرد. «وجود

88. له کردن عجیب

تصویر
88. Strange Shatter «ایست کن!» فریاد او از تکه‌های شیشه‌های شکسته منعکس شد. ماهو زنی 29 ساله بود که زندگی معمولی داشت. بعد از مشغول شدن به کار، به خانه می آیم و شب را با یک لیوان شراب و یک درام تصادفی در نتفلیکس می گذرانم. این فقط یک زندگی روزمره است که هیچ شکایت یا شادی خاصی ندارد. یک روز ناگهان متوجه یک شی عجیب روی میزش شد. شکل آن شبیه یک گلدان کوچک است، اما نوری وهم انگیز با رنگی که تا به حال ندیده بودم از خود ساطع می کند. ماهو انگار به چیزی کشیده شده بود کوزه را برداشت. او از همکارانش پرسید: "این مال کیست؟" تنها پاسخ‌ها این بود: «نمی‌دانم» یا «توجه نکردم». ماهو گذاشتش توی کشوی میزش و برگشت سر کار. حتی بعد از اینکه آن شب به خانه رسیدم، نتوانستم آن گلدان را از ذهنم بیرون کنم. قبل از اینکه بفهمد، قلبش پر از اضطراب بود. احساس بدی داشتم که چیزی در شرف شروع است. روز بعد، ماهو تصمیم می گیرد که گلدان را فراموش کند و طبق معمول به تجارت باز می گردد. اما آن روز چیزی اشتباه بود. همه چیز به طرز عجیبی آرام پیش رفت و من بیش از حد معمول از رئیسم تمجید کردم. پس از پایان کار، ماهو با همکارانش به یک میخانه می رود، اما در راه خانه، به طور تصادفی با آنها درگیر می شود. «تو هیچی نمیفهمی!» عصبانیت ماهو به اوج خود رسید و با گریه به خانه رفت. آن شب خواب عجیبی دیدم. او در یک اتاق شیشه‌ای گیر افتاده است که دیوارهایش به آرامی در حال فروریختن هستند و سعی می‌کنند او را خرد کنند. وقتی از خواب بیدار شد، قابلمه در دستش بود. او نمی دانست چرا اینجاست. عجیب تر از آن، ماهو هر بار که گلدان را لمس می کند، متوجه تغییری در قلبش می شود. یک روز در حالی که کوزه روی میزش بود افکارش مملو از اضطراب و شک بود و وقتی سر کار بود همیشه نگران بود که رئیسش در موردش چه فکری می کند. بعد، شب‌هایی بود که به خانه برگشتم، آن احساسات ناپدید شدند و در عوض با احساس تنهایی شدید غلبه کردم. ماهو زمزمه کرد: انگار این دیگ داره ذهنمو کنترل میکنه... او نمی توانست متوجه نشود که گلدان بر احساسات و آگاهی او تأثیر می گذارد. او تصمیم گرفت گلدان را دور بیندازد و بارها تلاش کرد، اما همیشه صبح روز بعد برمی‌گشت. یک روز او متوجه چیزی شد

87. کلماتی که فرو می ریزند

تصویر
87. کلماتی که از هم پاشیده می شوند: «آخرین چیز را از شما می پرسم چطور به نظر می آیم؟» اریکا چشمانش را ریز کرد و به انعکاس خود در آینه خیره شد. برای مدت طولانی، او هیچ احساسی نسبت به ظاهر خود نداشت. اما همین الان، در همین لحظه، احساس کرد که چیزی به شدت قلبش را سوراخ می کند. اریکا در تکرار زندگی روزمره مدفون شد. هر روز صبح سر ساعت معینی از خواب بیدار می شوم، قهوه ام را می نوشم و سر کار می روم. آن روزها بیشتر درباره «وجود» بود تا «زندگی». حتی گفتگوهای سطحی و لبخند زدن با دوستان و همکاران فقط بخشی از روال بود. یک روز در قطار کتابی با عنوان "کلماتی که از هم می پاشند" را برداشت. مطالب عجیب و آزاردهنده بود، اما نمی‌توانستم جلوی ورق زدن را بگیرم. در کتاب خطی وجود داشت که می گفت: «وقتی کلمات معنی خود را از دست می دهند، آگاهی انسان نیز فرو می ریزد» که در اعماق قلب او ماندگار شد. آن شب او خواب عجیبی دید. لحظه ای که مردی که روبروی من ایستاده بود سعی کرد صحبت کند، تمام چیزی که از دهانش بیرون آمد فقط سر و صدا بود. ترسی در چهره اش نمایان می شود و به هم می ریزد. اریکا ناامیدانه سعی کرد کمک کند، اما صدای او نیز به صدایی بی معنی تبدیل شده بود. وقتی از خواب بیدار شد، تصمیم گرفت با اضطرابی که در سینه اش باقی مانده بود روبرو شود. او از خود پرسید: معنای بی معنی بودن کلمات چیست و شروع به جستجو برای یافتن پاسخ کرد؟ حتی در محل کار، اریکا به کلمات حساس شد. سخنان رئیس و همکارانش کم کم توخالی شد و او احساس کرد که از هم می پاشد. یک روز از رئیسش پرسید: "چرا کلمات ما اینقدر بی معنی به نظر می رسند؟" رئیس برای لحظه ای متعجب به نظر می رسید، اما سپس با سردی پاسخ داد. "این به این دلیل است که شما بیش از حد انتظار دارید." آن لحظه ای بود که احساس او از «معنای زندگی» که زمانی کاملاً از بین رفته بود. پس از آن، اریکا تصمیم می گیرد که با "فروپاشی کلمات" روبرو شود. مدام از خودش می پرسید «به راستی قدرت کلمات چیست؟» نتیجه گیری او طعنه آمیز بود. "کلمات چیزی بیش از معنایی نیستند که ما خودسرانه به آنها می دهیم. اما وقتی این معنی از بین رفت، چه چیزی را باید باور کنیم؟" در نهایت اریکا.

86. Echo of the Shadow: The End of Mass Manipulation

تصویر
86. Echo of the Shadow: The End of Mass Manipulation «تقریباً زمان آن فرا رسیده است، روزالیند، زمان پایان یافتن این جنون ظالمانه فرا خواهد رسید...» با لبخندی خالی بر لب، ایزابل از پنجره به بیرون نگاه کرد. شهر کم نور صدایش خشم سرد را بیرون می‌کشد. گهگاه صدای فریادهای جمعیتی را از دور می شنیدم که منادی طوفانی بود که نزدیک بود از راه برسد. روزالیند زندگی خود را به عنوان یک شهروند عادی دوست داشت. یک خیابان آرام، یک فنجان قهوه در یک کافه دوستانه و گفتگو با دوستان مورد اعتماد. با این حال، آن صلح به تدریج شروع به فروپاشی کرد. در پشت صحنه سیاست چیزی در حال رخ دادن است. آنچه او می بیند سیاستمداران قدرتمندی است که از پوپولیسم به عنوان سلاح استفاده می کنند و افرادی که تحت تأثیر آنها هستند. برادر کوچکتر او، ادوارد، در مرکز چنین قدرتی قرار داشت. او با ایزابل تبانی می کرد و سعی می کرد سیستم را نابود کند. ایزابل در حال اجرای نقشه ای هوشمندانه برای کنترل مردم بی گناه و به دست آوردن قدرت است. روزالیند از برادرش پرسید: «ادوارد، به نظر شما این درست است؟» ادوارد بدون تردید جواب داد. "مهم نیست چه چیزی درست است یا غلط، این تنها راه است که من برای سرنگونی آن سیستم فاسد تلاش می کنم." ایمان برادرش تزلزل ناپذیر بود و او نیز می خواست وضعیت موجود را تغییر دهد. با این حال، او نمی توانست از رفتار برادر کوچکترش احساس ترس کند، ترسی که در هیچ چیز متوقف نمی شد. یک روز تظاهراتی در شهر با شعار «آینده ای عادلانه» به راه افتاد. مردم به حرف های ادوارد و ایزابل کشیده شده بودند و با شور و شوق فریاد می زدند. با این حال، افراد کمی از اهداف واقعی پشت آن آگاه بودند. با فروپاشی نظام، چیزی که آنها به دست آوردند «آزادی» نبود، بلکه کنترل کامل ایزابل بود. روزالیند چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. من باید جلوی برادرم را بگیرم. او با مهمترین انتخاب روبرو بود. آیا او فساد نظام را می پذیرد یا به برادرش خیانت می کند تا جلوی نقشه هایش را بگیرد؟ قبل از سپیده دم، روزالیند مخفیانه وارد عمارت ایزابل می شود. ضربان قلب او با هر قدم در راهرو افزایش می یابد. درست زمانی که تنش می خواست از بین برود، ناگهان متوقف شد. صدای ادوارد و ایزابل را می شنوم. گوشش را به در گذاشت. «برای نجات این کشور، چاره‌ای جز نابود کردن نظام نداریم.» صدای ایزابل سرد و مصمم بود.

85. دستکاری مطلق

تصویر
85. دستکاری مطلق «آیا روزی این جامعه تحت کنترل آزاد خواهد شد؟» آنا زیر لب به آسمان نگاه کرد. ابرهای سفید شناور در آسمان آبی به نظر می رسید که نمادی از آزادی است. آنا یک زن معمولی بود. هر روز سر ساعت مشخصی از خواب بیدار می شوم، سر کار می روم و وقتی به خانه رسیدم آشپزی می کنم و با خانواده ام وقت می گذرانم. زندگی او منظم بود که به او احساس امنیت می داد. با این حال، همیشه چیزی در سر او وجود داشت. احساس می کردم که تمام اعمال من توسط یک نیروی نامرئی تعیین می شود. یک روز او تصمیم گرفت برای یافتن علت کار شروع به کار کند. آنا شروع به تحقیق کرد. هر ناراحتی را که در زندگی روزمره احساس می کردم شناسایی کردم و اینترنت و کتاب ها را جستجو کردم تا علت آن را پیدا کنم. سپس، یک واقعیت شگفت انگیز آشکار شد. دولت مخفیانه «سیستم دستکاری» را برای بالا بردن استانداردهای اخلاقی مردم معرفی کرده بود. آنا با دستانی لرزان در دفترش نوشت: «همه چیز قابل توضیح است...» دولت ناخودآگاه اعمال و افکار مردم را کنترل می کرد تا آنها را وادار به رفتار اخلاقی کند. این سیستم مبتنی بر فناوری قدرتمند شستشوی مغزی بود و هیچ کس از وجود آن آگاه نبود. پس از یادگیری این اطلاعات، آنا از این واقعیت که اقدامات او نتیجه اراده آزاد او نبوده، بسیار متاثر شد. با این حال، او فقط از این واقعیت ناامید نشد. بلکه این اتفاق عزم او را برای اقدام برای تغییر جامعه مستحکم کرد. آنا از خود پرسید: «اگر ما این سیستم را افشا کنیم، آیا واقعاً مردم آزاد خواهند بود؟» آیا واقعاً رهایی از وضعیت فعلی که رفتار اخلاقی اجباری است، کار خوبی است؟ آنا تصمیم گرفت از اینترنت برای انتشار این خبر استفاده کند. او وبلاگی را به صورت ناشناس راه اندازی کرد و شروع به نوشتن مقاله هایی کرد که وجود این سیستم را افشا می کرد. او معتقد بود که اگر مردم حقیقت را بدانند و بفهمند که چگونه اعمالشان کنترل می شود، می توانند آزادی واقعی را دوباره به دست آورند. او در مقاله ای که به سرعت در فضای مجازی منتشر شد، نوشت: "این واقعیت ما است، مردم." این واقعیت بسیاری از مردم را شوکه کرد و بحث را برانگیخت. با این حال، اقدامات آنا خطرات زیادی را به همراه داشت. دولت هویت او را مشخص کرد و برای دستگیری او اقدام کرد. همانطور که وبلاگ او به سرعت گسترش یافت، او نیز خود را در گوشه ای یافت. "در رفتن"

84. هزارتوی ساقه مغز

تصویر
84. هزارتوی ساقه مغز ریکو ایستاد و نمی توانست لرزشی را که در ساقه مغزش احساس می کرد در لحظه ای که همه چیز تمام شد فراموش کند. همه چیز خراب شد و او در لبه ناامیدی ایستاد. زندگی معمولی ریکو طبق معمول شروع شد. صبح که از خواب بیدار شدم، در پس تصویر خوابی که درست قبل از به صدا درآمدن زنگ هشدار دیده بودم، احاطه شدم. پس از خروج از خانه، طبق معمول راه را به سمت محل کار طی کردم. انتظار نداشتم اتفاق خاصی بیفتد، فقط می خواستم یک روز آرام داشته باشم. بعدازظهر آن روز، ریکو درخواست عجیبی از رئیسش در محل کار دریافت کرد. به عنوان بخشی از یک پروژه مهم شرکت، تصمیم گرفتم در یک آزمایش شرکت کنم. این آزمایش مربوط به ساقه مغز انسان بود. رئیس توضیح داد: «ریکو سان، این یک پروژه مهم است، ما به همکاری شما نیاز داریم.» با این سخنان، ریکو احساس کرد چیزی در اعماق قلبش به هم خورد. این آزمایش مسائل اخلاقی جایگزینی اعضای بدن با اشیاء مصنوعی را بررسی کرد. از ریکو پرسیده شد که چگونه هویت او از طریق این آزمایش تغییر خواهد کرد. در طول آزمایش، او امواج رادیویی دریافت کرد که با ساقه مغز او تداخل داشت. این امواج رادیویی بر امواج مغزی او تأثیر گذاشت و به طور مستقیم افکار او را تغییر داد و او شروع به زیر سوال بردن میزان ادامه «خود» بودنش کرد. دانشمند مسئول آزمایش پرسید: «ریکو سان، آیا احساس می‌کنی که این امواج رادیویی بخشی از وجود تو می‌شوند؟» ریکو در حالی که کمی گیج شده بود پاسخ داد. این دانشمند با لبخند گفت: نمی دانم، اما کمی می ترسم که چگونه این امواج رادیویی بر هوشیاری من تأثیر بگذارد. هدف این آزمایش همین است. ما به ساقه مغز شما دسترسی خواهیم داشت و مشاهده می کنیم که هوشیاری شما با پیشرفت آزمایش، به تدریج اثرات امواج رادیویی را احساس می کند. افکارش واضح تر شد و خاطرات گذشته یکی پس از دیگری به ذهنش باز می گشت. او اکنون می تواند به هر چیزی که تا به حال تجربه کرده است از منظر جدیدی نگاه کند. با این حال، یک روز، ریکو به یک حقیقت وحشتناک پی برد. امواج رادیویی شروع به دستکاری حافظه او کرده بودند. خاطرات گرانبهای او تحریف شد و خاطرات دروغین کاشته شد. ریکو از دانشمند پرسید: «این چیست؟» دانشمند با خونسردی پاسخ داد. Reiko-san، این یک کشف جدید است که ساقه مغز شما را با امواج رادیویی سازگار کرده است من؟

83. باقیمانده قوی

تصویر
83. قدرتمند باقی می ماند «نرو سارا!» صدایش پر از ناامیدی بود. "من تنها کسی هستم که باید همه چیز را نجات دهم!" چشمان سارا آمیزه ای از عزم راسخ بود. سارا یاماموتو در یک روز عادی زندگی می کرد. او به عنوان کتابدار کار می کرد و زندگی آرام و آرامی داشت. او که هر روز با کتاب احاطه شده بود، از کمک به مردم برای رفع عطش دانش لذت می برد. با این حال، یک روز، او یک در مخفی پنهان در زیرزمین کتابخانه را کشف می کند. در پشت آن در، یادگاری باستانی نهفته است که سال هاست فراموش شده است. چیزی که توجه من را جلب کرد یک دفتر خاطرات قدیمی بود. سارا دفترچه خاطرات را باز می کند و با ورق زدن صفحات، حقایق تکان دهنده ای را می آموزد. در دفتر خاطرات نوشته شده بود که حاوی جادوی قدرتمند است و اگر از آن جادو استفاده کنید می توانید به گذشته برگردید و آینده را تغییر دهید. با این حال، هشدار دیگری در دفتر خاطرات وجود داشت. برای استفاده از آن جادو، سارا باید چیز مهمی را قربانی می کرد. علاوه بر این، دفتر خاطرات بیان می کند که فضا-زمان شروع به فروپاشی کرده است و آینده در خطر فروپاشی کامل قرار دارد. در واقع، وقتی سارا این دفتر خاطرات را پیدا کرد، فروپاشی زمان و مکان از قبل آغاز شده بود. این فروریختن در بخش هایی رخ داد و افراد و اشیاء به طور ناگهانی ناپدید شدند. خانواده و دوستان سارا نیز در این فروپاشی فضا-زمان گرفتار شدند و ناپدید شدند. فقط سارا از این سرنوشت در امان ماند. "تنها من مانده ام" به این معنی بود که به عنوان تنها بازمانده، او وظیفه داشت به گذشته برگردد و آینده را ترمیم کند. دوست سارا میکا نیز متوجه این راز می شود. میکا ناامیدانه سعی کرد سارا را متوقف کند، اما سارا گفت: "این جادو فقط توسط من قابل استفاده است. فقط به خط خونی من واکنش نشان می دهد. پس من چاره ای جز رفتن ندارم. "سارا، آن جادو خیلی قدرتمند است. "من نمی دانم سارا به گذشته برگشت و اقدامات لازم را برای جلوگیری از فروپاشی کامل آینده انجام داد. او از دانش باستانی خود برای کمک به مردم استفاده کرد. به نظر می رسید همه چیز به آرامی پیش می رود. با این حال، اقدامات سارا یک عارضه جانبی غیرمنتظره داشت. با دستکاری گذشته به منظور تغییر آینده، مشکلات جدیدی به وجود آمد. اقدامات سارا وجود خودش را به خطر انداخته است. اقدامات او جهان را نجات داد، اما در عوض وجود او از تاریخ پاک شد.

82.انسانیت همراه با فراموشی

تصویر
82. انسانیت با آمنزیا امیلی از تختش بلند شد و به اطراف اتاق آشنا نگاه کرد. یادداشت کوچکی در دستش چنگ زده بود. می گوید: «یادت نره». اگرچه او معنای یادداشت را درک کرد، اما برخی از خاطرات را مبهم یافت. زندگی روزمره امیلی یک زندگی عادی بود. او یک کارمند اداری معمولی است که هر روز در ساعت مشخصی از خواب بیدار می شود، مسیر یکسانی را برای رسیدن به محل کار طی می کند و همان وظایف را انجام می دهد. با این حال، او یک راز پنهان داشت. ایده این بود که برخی از خاطرات هر شب قبل از خواب ناپدید می شوند. خاطرات و دانسته های مهم باقی می مانند، اما فقط رویدادها و اطلاعات خاص پاک می شوند. امیلی هر شب قبل از رفتن به رختخواب یک دفتر خاطرات دقیق داشت و اعمال و رویدادهای مهم خود را ثبت می کرد. او همچنین یادداشت هایی را در سرتاسر خانه پست می کرد تا همیشه به اطلاعاتی که از زندگی او حمایت می کند دسترسی داشته باشد. به عنوان مثال، روی درب ورودی، بگویید «هنگام خروج کلیدت را بگیر» و روی یخچال، «صبحانه اینجاست». یک روز، امیلی از یکی از همکارانش در محل کار درباره یک افسانه شهری به نام "انسان های فراموش شده" می شنود. این داستانی بود که در آن تمام بشریت یک شبه خاطرات خاصی را از دست داد. امیلی آن را شنید و احساس کرد که مال خودش است. از همکارش پرسید. «اگر خاطرات خاصی را از دست بدهیم، آیا باز هم می‌توانیم همان آدم‌ها باشیم؟» در آن روز در راه خانه، امیلی تصمیم می‌گیرد دست به کار شود و علت از دست دادن حافظه‌اش را دریابد. او به خانه رفت و به خواب های عجیبی که هر شب می دید فکر کرد. در آن رویا، او در یک اتاق سفید حبس شده بود و هر شب تصاویر چیزی را که در همان زمان در سرش کاشته می شد را تماشا می کرد. امیلی در رویاهایش متوجه می شود که ساعت همیشه 3:33 می گوید. روز بعد، ساعت زنگ دار خود را روی ساعت 3:33 تنظیم کرد و تصمیم گرفت منتظر بماند. وقتش که رسید، ناگهان دردی شدید در سرش احساس کرد و از هوش رفت. وقتی امیلی از خواب بیدار شد، در یک اتاق سفید دراز کشیده بود. در مقابل او مردی با چشمان سرد ایستاده بود. مرد گفت: بالاخره بیدار شدی؟ او به امیلی می گوید که او مسئول پاک کردن برخی از خاطرات اوست. "شما حقیقت مهمی را آموخته اید و به همین دلیل است که ما به پاک کردن برخی از خاطرات شما ادامه می دهیم." امیلی از مرد پرسید. مرد پاسخ داد: حقیقت چیست؟ "حافظه بشریت کنترل می شود. ما خاطرات ناخوشایند را پاک می کنیم تا همه خوشحال شوند. اما شما از نقص های سیستم آگاه هستید.

81. هیولای کنترل

تصویر
81. هیولای کنترل "انتخابات تو زندگی او را تعیین می کنند، ماریکو." ماریکو با دستان لرزان به دکمه خیره شد و صدای سردی طنین انداز شد. اشک روی گونه هایم سرازیر شد: «چرا باید همچین کاری بکنم...» ماریکو طبق معمول یک روز عادی را سپری می کرد. خوردن نان تست برای صبحانه، نوشیدن قهوه و خواندن روزنامه. او یک کارمند اداری معمولی بود و زندگی آرام و بدون جلب توجه زیادی داشت. با این حال، همه چیز از همان روز شروع شد که او در راه رفتن به محل کار توسط مردی غریبه برخورد کرد. «فکر می‌کنم علاقه‌مندی، اما می‌توانم یک لحظه با تو صحبت کنم؟» ماریکو از هاله عجیب مرد کمی گیج شده بود، اما تصمیم گرفت بایستد و گوش کند. مرد خود را "حاکم" معرفی کرد و شروع به صحبت در مورد یک آزمایش کرد. مطالب باورنکردنی بود، اما ماریکو نتوانست بر کنجکاوی خود غلبه کند و تصمیم گرفت در آزمایش شرکت کند. محتوای آزمایش ساده بود. دو دکمه جلوی من بود، یکی با عنوان "تسلط" و دیگری "رهاسازی". ماریکو مجبور شد این یا آن دکمه را فشار دهد. با این حال، به آنها هشدار داده شد که انتخاب آنها عواقب جدی خواهد داشت. وقتی دکمه کنترل را فشار می‌دهید، کنترل کاملی بر زندگی شخص دیگری دارید. او در عین رویارویی با اخلاق خودش به دنبال بهترین انتخاب می گردد. با این حال، اجتناب ناپذیر است که هر یک از انتخاب ها تأثیر قابل توجهی بر روی دیگران داشته باشد. در پایان، ماریکو تصمیم می گیرد دکمه "کنترل" را فشار دهد. او شروع به کنترل زندگی دیگران کرد و در ابتدا از قدرت مست شد. او سعی می کرد از قدرت خود به عنوان یک حاکم برای شاد کردن دیگران استفاده کند. او فکر کرد: «حتی اگر تصمیم به حکومت می‌گیری، باید طوری این کار را انجام دهی که فرد را خوشحال کند». به عنوان مثال، او کار یک مرد را آسان کرد و به او فرصت ارتقا داد. همچنین سلامت یک زن را بهبود بخشید و کیفیت زندگی او را بهبود بخشید. با این حال، واکنش افراد تحت کنترل آن غیرمنتظره بود. یک روز شخصی که قرار بود کنترل شود در خواب ماریکو ظاهر شد. آن شخص مستقیماً به ماریکو مراجعه کرد. «خوشبختی» که شما آرزو دارید برای من ناراحتی است.» ماریکو از این کلمات غافلگیر شد. او متوجه شد که کنترل با نیت خوب او، اراده آزاد و خودمختاری را از دیگران سلب می کند و باعث رنج آنها می شود. همانطور که رویا بارها و بارها تکرار می شد، ماریکو متوجه شد که آن شخص

80. باغ نفرین و تباهی

تصویر
80. Garden of Curse and Ruin اریکا در باغی آرام زندگی می کرد. خانه او یک ساختمان قدیمی اما زیبا به سبک غربی است و او از گذراندن وقت برای مراقبت از گیاهان لذت می برد. با این حال، باغ رازی داشت. جایی بود مثل دنیایی دیگر، بین «نفرین» و «ویرانی». یک روز، اریکا یک دعوت نامه دریافت کرد. حاوی پیامی از فرستنده ناشناس بود. "یک راز پنهان در این باغ وجود دارد. کشف آن به شما قدرت های جدیدی می دهد. اما مراقب باشید. اگر طلسم شکسته شود، ممکن است نابودی رخ دهد." اریکا کنجکاو شد و تصمیم گرفت قدمی عمیق تر به باغ بگذارد. وقتی اریکا به عمق باغ رفت، دروازه ای قدیمی پیدا کرد. این دروازه با نمادهای عجیب و غریب حک شده بود و برای باز شدن به کلید خاصی نیاز داشت. اریکا خانه را جستجو می کند و کلید را در یک کتاب قدیمی پیدا می کند. وقتی دروازه را باز کرد، دنیای متفاوتی باز شد. وقتی اریکا وارد دنیای دیگری می شود، با موجودات و گیاهان مرموز روبرو می شود. او جهان را کاوش کرد و سعی کرد اسرار باغ را کشف کند. اریکا در طول مسیر، یادگاری باستانی با قدرت «نفرین» پیدا می کند و موفق به به دست آوردن آن می شود. لحظه ای که اریکا یادگار را به دست آورد، دنیای اطراف او شروع به تغییر کرد. تمام باغ فرو ریخت و او مجبور شد برای زندگی خود بدود تا به دنیای واقعی بازگردد. دوستانی که او در دنیای دیگری ملاقات کرد، مانند حیوانات اسرارآمیز که صحبت می کنند، هیولاهای ترسناک اما مهربان و درختان کهنسال با خرد، به اریکا کمک کردند. با کمک آنها، اریکا موفق می شود راهی برای مهر و موم کردن قدرت طلسم پیدا کند. اریکا توانست با موفقیت این مصنوع را مهر و موم کند و به دنیای واقعی بازگردد. با این حال، هزینه بالا بود. باغ کاملاً ناپدید شده بود و اثری از خانه او نبود. اریکا همه چیز را از دست داد، اما در همان زمان قدرت جدیدی به دست آورد. او تصمیم گرفت از این قدرت برای شروع یک زندگی جدید استفاده کند. پس از از دست دادن همه چیز، اریکا یک قدرت جدید به دست می آورد: توانایی دیدن آینده. این قدرت بدون توجه به اراده او فعال شد و به او اجازه داد هر لحظه از آینده را به وضوح ببیند. اریکا شروع به استفاده از این قدرت برای جلوگیری از بلایا کرد. مثلاً امکان پیش بینی وقوع زلزله یا آتش سوزی و تخلیه افراد از قبل وجود داشت. با دانستن فوری وقایع آینده، او اکنون می تواند جان بسیاری را نجات دهد. از طریق ماجراجویی های اریکا، یاد می گیریم که برای به دست آوردن چیزی، باید آماده از دست دادن چیزی باشیم.

79. تعیین تیراندازی

تصویر
  79. قاطعیت گلوله امی به شدت نیاز به حرکت برای بقا در دنیای سیاسی داشت. او همیشه بر اساس ارزش ها و اعتقادات خود عمل کرده است، اما افکار عمومی همیشه به او شانه سرد می دهند. برای یک بار، او تصمیم گرفت برای ایجاد تغییر به روش های شدید متوسل شود. یک شب، امی روی صحنه ویژه ایستاد. جمعیتی دور او جمع شدند، تنشی نامرئی در هوا. طرح او ساده اما جسورانه بود. امی که در مرکز صحنه ایستاده بود، نفس عمیقی کشید و با میکروفونی که در دست داشت صحبت کرد. "می خواهم به چیزی باور داشته باشی، اما کلمات به تنهایی کافی نیستند. پس امشب عزمم را به تو نشان خواهم داد." زمزمه ای در میان جمعیت پخش شد و برخی از مردم از ترس رنگ پریدند. اما چشمان امی هرگز تکان نخورد. «این اسلحه یک گلوله دارد، و من به شما ثابت خواهم کرد که چقدر جدی هستم.» امی مرد جوانی را در میان جمعیت جدا کرد و از او خواست تا روی صحنه بیاید. اسلحه را در دست او گرفت و اسلحه را به سمت سینه اش گرفت. سکوت نفس گیر سالن را فرا گرفت. امی به آرامی گفت: ماشه را بکش. دستان مرد می لرزید، اما نگاه امی به او بود. اعتقاد عمیقی در چشمانش بود. در حالی که مرد با تردید ماشه را فشار داد، اسلحه صدای خشکی در آورد، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. امی لبخندی زد و به آرامی به سمت میکروفون برگشت. می‌دانی؟ ناگهان صدای شلیک گلوله دیگری بلند شد. امی درجا سقوط کرد و فریادهای جمعیت در آسمان شب طنین انداز شد. یک نفر در میان جمعیت لغزیده بود و او را هدف قرار داده بود. نقشه او به هم می ریزد و امی غرق در خون روی صحنه می ماند. با این حال، در آن لحظه، سخنان او عمیقاً در دل همه نقش بسته بود. "درباره آن فکر کنید. آیا ما واقعاً منتظریم تا کسی بمیرد قبل از اقدام؟ برای تغییر چقدر فداکاری لازم است؟ من فکر می کنم زمان آن رسیده است که ما اقدام کنیم.

78. تأکید گیاهی

تصویر
78. تاکید بر گیاهان دارویی میرا صاحب یک مغازه کوچک گیاهان دارویی بود و یک گیاه درمانی با استعداد بود. اگرچه مغازه او در گوشه ای از شهر قرار داشت، اما به دلیل ترکیبات گیاهی منحصر به فردش شهرت پیدا کرده بود. روزی مرد عجیبی به مغازه او آمد و خواستگاری عجیبی از او کرد. نام او اندرو است. او با لبخندی مرموز به میرا گیاه خاصی را نشان داد. "این گیاه این قدرت را دارد که خاطرات کسانی را که آن را می نوشند زنده کند. به شما امکان می دهد لحظات زیبایی از گذشته را دوباره زنده کنید. با این حال، هنگام استفاده از آن باید مراقب باشید، زیرا خطر گیر افتادن در لحظه وجود دارد. میرا با احتیاط گیاه را برداشت و احتمالات و خطرات را سنجید. سوالی در ذهنش پدیدار شد. "چند نفر با استفاده از این گیاه خوشبختی خواهند یافت؟ و به چه قیمتی تصمیم گرفت آن را برای خودش امتحان کند؟" میرا کسی را که خیلی وقت پیش دوستش داشت از دست داد و به زنده کردن آن خاطرات کشیده شد. به محض اینکه جرعه ای از این گیاه را خوردم، صحنه ای که در حافظه ام وجود داشت زنده شد. روزهای خوش با معشوق گمشده اش جلوی چشمانش می گذشت و میرا در لحظه غوطه ور شد و اشک از صورتش جاری شد. با گذشت زمان، میرا نتوانست از آن لحظه فرار کند. هر بار که او سعی می کند به واقعیت بازگردد، معشوق در حافظه اش دست دراز می کند و سعی می کند او را نگه دارد. میرا به تدریج قادر به تشخیص واقعیت و خاطرات نبود و همه چیز از جمله فروشگاه و دوستانش بی اهمیت شد. میلا به فروشگاه برگشت و از اندرو پرسید. اندرو به آرامی پاسخ داد: «آیا استفاده از این گیاه برای ایجاد تجربه مشابه به دیگران درست است؟» "این انتخاب شماست. اما هنگامی که از آن استفاده می کنید، نمی توانید به عقب برگردید. با این حال، ممکن است افرادی باشند که تصمیم بگیرند در لحظه اسیر شوند، خاطرات زیبای گذشته دارای درجه بالایی از اطمینان هستند، و در واقعیت هیچ چیز وجود ندارد." در مورد یافتن خوشبختی تضمین شده است. میرا عمیقاً فکر کرد و تصمیم نهایی را گرفت. او تمام گیاهان موجود در فروشگاه را بیرون ریخت و تصمیم گرفت دیگر از گیاهان خاصی استفاده نکند. او متوجه شد که شفای واقعی در پذیرش واقعیت نهفته است.

77. تمام شب را نابود کن

تصویر
77. Destroy All Night Deep در شب، شهر ساکت بود و در تاریکی مطلق پوشیده شده بود. آنا گوشه ای از اتاق می لرزید. دلش پر از اضطراب و ترس بود. امشب شب خاصی بود او باید تمام شب با این ترس روبرو می شد. پدر آنا زمانی دانشمند معروفی بود. یک روز هنگام تحقیق در مورد یک ویروس ناشناخته، به طور تصادفی آن را به بیرون درز کرد. این ویروس بسیار کشنده بود و پس از آلوده شدن، هوشیاری انسان ها را ربود و تنها میل به نابودی را برای آنها باقی گذاشت. این حادثه در آزمایشگاه او رخ داد و ویروس به سرعت گسترش یافت. در آن شب، آنا آخرین یادداشت پدرش را پیدا می کند. "یک شب بمانید و راهی برای مهار ویروس پیدا کنید." این یادداشت آخرین امید او بود. پس از مرگ پدرش، او به دنبال شغل علمی رفت و تحقیقات پدرش را بر عهده گرفت. در نهایت، او سرنخی برای یافتن راه حل پیدا کرد. این ویروس بیشتر در شب فعال است. آنا برای محافظت از خود یک لباس محافظ می پوشد و خود را در آزمایشگاه حبس می کند. او تمام شب را صرف آزمایش یادداشت های پدرش کرد. گهگاه صدای فریاد مبتلایان به این ویروس از بیرون شنیده می شد. هر بار، او قوی تر می شد و در تحقیقات خود غوطه ور می شد. با نزدیک شدن به صبح، او سرانجام پرتوی از نور را دید. آنها راهی برای سنتز یک داروی جدید و جلوگیری از تکثیر ویروس کشف کردند. او بلافاصله تصمیم گرفت خودش آن را امتحان کند. به خودم دارو تزریق کردم و منتظر شدم، هم عصبی و هم امیدوار. بالاخره سحر آمد. آنا زنده بود. این دارو موفقیت آمیز بود. او بلافاصله بیرون رفت و شروع به توزیع دارو برای مردم کرد. مبتلایان به این ویروس یکی یکی بهبود یافتند و شهر به آرامش بازگشت. با این حال یک سوال در ذهن آنا باقی ماند. او با یادآوری فاجعه ای که تحقیقات پدرش ایجاد کرده بود، از خود پرسید: «به نام علم تا کجا باید پیش برویم؟» «آیا علم برای نجات بشریت است یا نابود کردن آن؟» آنا مکثی کرد و عمیقا فکر کرد. پاسخ این سوال هنوز پیدا نشده است. او با در نظر گرفتن مأموریت خود، عزم خود را برای ادامه تحقیق به نفع بشریت تجدید کرد.

76. دوز کشنده علف های هرز

تصویر
76. دوز کشنده علف های هرز اریکا به عنوان گیاه شناس در یک موسسه تحقیقاتی کوچک در شهر کار می کرد. تخصص او علف های هرز بود و ویژگی ها و روش های تکثیر انواع بی شماری از علف های هرز را مطالعه کرد. او مجذوب سرزندگی علف های هرز بود و حتی به سرسختی و توانایی آنها در تولید مثل احترام می گذاشت. با این حال، تأثیر این گونه علف های هرز بر زندگی انسان را نمی توان نادیده گرفت. یک روز اریکا به طور تصادفی خاصیت ناشناخته ای از علف های هرز را کشف کرد. ایده این بود که تحت شرایط خاص، علف های هرز می توانند مقادیر کمی سموم آزاد کنند که می تواند برای انسان کشنده باشد. این کشف او را شوکه کرد. او بلافاصله تحقیقات بیشتر را آغاز کرد و تلاش کرد مکانیسم پشت این پدیده را روشن کند. چیزی که او کشف کرد این بود که گونه‌های خاصی از علف‌های هرز فقط در شرایط خاص مقادیر کشنده‌ای از سموم تولید می‌کنند. این محیط در اثر ترکیبی از آب آلوده و خاک خاص ایجاد می شود و علف های هرز به طور معمول بی ضرر به موجوداتی تهدید کننده حیات تبدیل می شوند. اریکا بحث کرد که آیا کشف خود را عمومی کند یا خیر. اگر اطلاعات عمومی شود، ریشه کن کردن علف های هرز ممکن است به سرعت پیشرفت کند. با این حال، تأثیر آن بر محیط زیست بیش از آن بزرگ خواهد بود که بتوان آن را نادیده گرفت. نیروی حیات علف های هرز و جنبه کشنده ای که در درون آنها پنهان شده است. او به مبارزه با نحوه مدیریت این دوگانگی ادامه داد. یک روز مردی در موسسه تحقیقاتی او ظاهر شد. او برای یک آژانس دولتی حفاظت از محیط زیست کار می کند و می گوید که از قبل از تحقیقات اریکا اطلاع دارد. او از اریکا خواست که نتایج تحقیقات خود را منتشر نکند و با دولت برای کنترل علف‌های هرز مشکل‌دار مخفیانه همکاری کند. او گفت: «اگر این اطلاعات منتشر شود، ممکن است وحشت ایجاد شود. "اما ما در تلاشیم تا بهترین راه را برای حل این مشکل پیدا کنیم و به کمک شما نیاز داریم." اریکا بار دیگر مطمئن نبود که آیا این پیشنهاد را بپذیرد یا نه. اما در نهایت تصمیم گرفتم پیشنهاد او را بپذیرم. آن‌ها ایمنی را که می‌توان با مدیریت اطلاعات به دست آورد را بر ریسک عدم افشای آن انتخاب کردند. سپس اریکا تحقیقات خود را تحت نظارت دولت ادامه داد و به دنبال راه هایی برای کنترل علف های هرز مشکل ساز بود. در نهایت، آنها کشف کردند که نوع خاصی از باکتری سم را خنثی می کند. در نتیجه، اریکا از اینکه راهی برای سرکوب مقدار کشنده علف های هرز پیدا کرده بود، راحت شد.

75. خاراندن و بهم ریختن

تصویر
75. دختری که خراش می دهد و زندگی اش را به هم می زند سارا است. او در یک شهر کوچک روستایی بزرگ شد و به توکیو نقل مکان کرد تا در یک دانشگاه شهری در رشته فلسفه تحصیل کند. از زمانی که او جوان بود، سرشار از کنجکاوی بود و همیشه به چیزهایی دست می زد و اغلب اشتباه می کرد. با این حال، این شکست به او کمک کرد تا رشد کند و او را در مسیر تفکر عمیق سوق داد. یک روز سارا یک کتاب قدیمی را در کتابخانه دانشگاه پیدا کرد. این کتاب درباره آزمایش‌های فکری مختلف بود و به‌ویژه یک فصل مورد توجه او قرار گرفت. درباره «بینش آینده» بود. سوال این بود که اگر بتوان آینده را با قطعیت پیش بینی کرد، مردم چگونه باید با آن دانش رفتار کنند؟ سارا مجذوب این سوال شد و تصمیم گرفت خودش آزمایشی انجام دهد. او روش جدیدی برای پیش‌بینی آینده ابداع کرد و آن را عملی کرد. دقت پیش بینی های او روز به روز بهبود می یافت و او می توانست آینده دوستان و خانواده اش را به درستی پیش بینی کند. با این حال، در نتیجه، افراد اطراف او به تدریج تغییر کردند. به عنوان مثال، من به بهترین دوستم میساکی پیش بینی کردم: "سه ماه دیگر با معشوقت دعوای بزرگی خواهی کرد و از هم جدا می شوی." پس از این پیش بینی، میساکی در رابطه با معشوقش تجدید نظر کرد و سعی کرد از بروز مشکلات جلوگیری کند، اما در نتیجه مشکوک شد و در نهایت طبق پیش بینی از او جدا شد. وی همچنین به برادر بزرگتر خود، تایکی، پیش بینی کرد: "در شش ماه آینده، مدیریت شرکت بدتر می شود و در معرض تغییر ساختار قرار می گیرد." پس از دریافت این پیش بینی، تایکی تصمیم گرفت شغل خود را تغییر دهد و کار خود را در یک محل کار جدید آغاز کرد. اما در محل کار جدیدش با تفاوت های فرهنگی و سختی وظایفش دست و پنجه نرم کرد و به گوشه ای روانی رانده شد. او به یک زوج مسن که در همسایگی زندگی می کنند، پیش بینی کرد: «آنها باید در اسرع وقت معاینه پزشکی انجام دهند زیرا در سال آینده بیماری جدی برای آنها تشخیص داده می شود». این زوج سالمند به این پیش بینی ایمان آوردند و سبک زندگی خود را تغییر دادند و اقدامات پیشگیرانه را انجام دادند، اما همچنان بیماری همانطور که پیش بینی می شد پیشرفت کرد و با این واقعیت مواجه شدند که همه چیز طبق برنامه پیش نرفت. دوستانش به پیش بینی های او عمل کردند و شروع به از دست دادن آژانس خود کردند. مادر سارا آمده است تا تمام تصمیمات را به او بسپارد تا از نگرانی های آینده فرار کند. و خود سارا چنان غرق در بهبود دقت پیش‌بینی‌هایش شد که از روابط انسانی واقعی غافل شد. در نهایت سارا از عواقب پیش بینی خود وحشت زده شد. پیش‌بینی‌های او زندگی دیگران را تحریک می‌کرد و باعث اشتباهات بی‌شماری می‌شد. سارا با درک اینکه دانستن آینده لزوماً خوشبختی نمی آورد، تصمیم می گیرد تمام داده های پیش بینی را پاک کند و بار دیگر تسلیم آینده ای نامعلوم شود.

این وبلاگBlogx” اطلاعات و ملاحظاتی را برای آینده با تمرکز بر فناوری نسل بعدی و مسائل زیست محیطی ارائه می دهد. هدف ما به اشتراک گذاشتن دانش مفید و الهام بخشیدن به مردم در سراسر جهان برای اقدام برای آینده ای بهتر است.

وجوهی که اهدا می کنید برای افزایش بیشتر محتوا، هزینه های تحقیق و هزینه های عملیاتی وبلاگ استفاده می شود. حمایت شما به ما در ارائه مقالات ارزشمندتر کمک می کند.

اگر بتوانید از فعالیت های ما حمایت کنید، خوشحال خواهیم شد!

  • ✔از وبلاگ حمایت کنید
  • ✔ کمک مالی شما از محتوا برای آینده ای غنی تر پشتیبانی می کند
  • ✔ اکنون برای پشتیبانی اینجا را کلیک کنید → https://paypal.me/blogx2030
مقالات جالب دیگر را بررسی کنید. می توانید تا زمانی که زمانتان اجازه می دهد از تم های مختلف لذت ببرید.
*داستان های کوتاه ارائه شده در این وبلاگ داستانی هستند. هیچ ارتباطی با هیچ شخص حقیقی، سازمان یا حادثه ای ندارد.

به همه خوانندگان

برای خواندن این مقاله از شما تشکر می کنم! در صورت داشتن هرگونه سوال یا نظر در رابطه با این مقاله، از جمله خطا، لطفاً با ما تماس بگیرید. فرم درخواست در نوار کناری رایانه و در منوی صفحه بالای تلفن هوشمند قرار دارد.

احترام به حریم خصوصی

بازخورد و اطلاعات شخصی که از شما دریافت می کنیم به شدت مدیریت می شود و به هیچ شخص ثالثی فاش نخواهد شد. لطفا نظرات خود را برای ما ارسال کنید.

ما تلاش خواهیم کرد تا بر اساس نظرات شما محتوای بهتری ایجاد کنیم. بسیار از شما متشکرم.